دریچه ای به دنیای بازی ها در زمستان
یک روز سرد زمستانی بود...
برف همه جا را به یک دنیای یک دست سفید تبدیل کرده بود؛ گویی برف ها همیشه بودند و همیشه نیز قرار بود آن جا بمانند. دانه های درشت برف با زوزه های باد ادغام شده بودند و زمانی که سقوط می کردند این طور به نظر می رسید که جیغ های ریز می کشند و وقتی به زمین می رسند آرام می گیرند و سپس به خوابی ابدی فرو می روند!
کودکانی که خوشحال و خندان به سوی یک دیگر گلوله های برفی پرتاب می کردند و آدمک های کپل سفیدی که با دماغ های هویجیشان در هر نقطهای از کوچه و خیابان به چشم می خوردند... باورتان بشود یا نه...من هم حضور داشتم، دقیقا همان جا و در میان کودکان در حال بازی کردن، دقیقا میان تمام افرادی که بخاطر برف از خانه های خود بیرون آمده بودند؛ چرا که من دریچه ای به دنیای بازی ها بودم!
من انگیزه و شور و نشاطی بودم که انسان ها را وادار به قدم نهادن در دنیایی از سرگرمی و چالش کرده بود.
دریچه ای به دنیای بازی ها در بهار
پس از بیداری روز های بلند، سر سبز شدن درختان و سبزه ها، فصلی که آن را (بهار) می نامیم، دورهمی ها و دید و بازید های ایام عید... من همان دلیلی بودم که لبخند را به کوچک و بزرگ هدیه کرد.
من همان تخته بازی بودم که در روز سیزده به در به اوقات فراغت معنا و مفهوم بخشید... من همان پانتومیم و اسم فامیلی بودم که حتی افراد مسن تر را به فعال بودن دعوت کرد، من یک دریچه ای به دنیای بازی ها بودم!
همان توپ چند لایهای بودم که در میان پیچ و خم کوچه ها از پایی به پایی دیگر منتقل شد و فریاد هایی از سر هیجان را بلند کرد.
دریچه ای به دنیای بازی ها در مدرسه
در کلاس های پر هیاهوی درس و در زنگ های تفریح مدارس، بازی های وسطی و گرگم به هوا، به دنبال هم دویدن ها و حتی همان بحث های کودکانه و بی سر و ته، من همان بودم که در گوشهای برای خود ایستاده بودم و با افتخار به نتیجه وجودیت خویش نگاه می کردم...
من یک دریچه به سوی دنیایی پر از روشنایی بودم که نه تنها انتها نداشت، بلکه نا محدود هم بود؛ اما با گذشت زمان و پیشرفت فناوری، من هم کم کم به فراموشی سپرده شدم... در دنیای مدرنی که بازی های رایانهای و کنسولی حرف اول و آخر را می زنند و نه کودکان و نه حتی افراد بزرگ سال علاقه و حوصلهای برای این دریچهای که دارد خاک می خورد و رنگ آن دقیقا همانند درون و زندگی انسان ها کدر و خاکستری شده است، ندارند!
دریچه ای به دنیای بازی های محیطی
در همان زمان بود که مردم، کم کم از یک دیگر و حتی خویشتن هم فاصله گرفتند و درگیر روزمرگیای شدند که حتی خودشان نیز نمی توانستند از آن بگریزند... آن ها حتی قادر نبودند که متوجه این روزمرگی بی سر و ته شوند، چه برسد بخواهند از آن فرار کنند.
من دریچه ای به دنیای بازی های محیطی بودم که فراموش شده بودم و حتی نسل جدید از وجود آن آگاه نبود!
نا امیدی همانند دشنهای در قلبم فرو می رفت وقتی که می دیدم دیگر کوچه ها پر از بچه های قد و نیم قد پر سر و صدا نیست، وقتی می دیدم پارک و بوستان ها به ندرت تاب هایش به حرکت در می آیند و حتی زمانی هم که به حرکت در می آیند، علت آن باد های سوزناک پائیزی هستند... وقتی متوجه می شدم که در جمع ها و دورهمی ها تلفن های هوشمند جایگزین بازی های تختهای، معمایی و پر تحرک گذشته شدهاند؛ اما با گذشت زمان توانستم خودم را متقاعد سازم که دوره مفید بودن من به اتمام رسیده و حالا کودکان باید از تکنولوژی که در اختیارشان قرار گرفته است نهایت استفاده را ببرند، حتی اگر واقعا لذت نبرند و آسیب های گوناگونی به آن ها برسد و روز به روز بیشتر غیر اجتماعی و منزوی شوند... من نا امید و ناتوان، دریچه ای به دنیای بازی هایی بودم که رو به فراموشی می رفت!
روزنه امید بر دریچه ای به دنیای بازی ها
تا آن که یک روزنه بر تار عنکبوت هایی که روی این دریچه غم زده به وجود آمده بودند، تابید...
آن روزنه یک بازی جدید بود و اگر چه متفاوت تر از آن چه بود که در قدیم بازی می شد، اما توانایی این را داشت که انسان ها را دوباره دور یک دیگر جمع کند و به آن ها هیجان و شادی را ببخشد؛ فوایدی نیز داشت که اگر چه همانند بازی های نسل قدیم، فیزیکی و جسمانی نبودند اما تحرک ذهنی لازم را برای مغز ایجاد می کرد و مهارت هایی را بهبود می بخشید.
مافیا
این بازی در سر تا سر دنیا با عنوان (مافیا) شناخته می شود و هم اکنون آن قدر محبوب شده است که از هر ده جمعی که میبینیم هشت نفر از آن ها در حال انجام این بازی هستند!
روزنه های بعدی خودشان به وجود آمدند و آن ها هم شرکت های بازی سازیای بودند که با هدف گسترش دادن بازی های محیطی به فعالیت پرداختند.
یکی از این شرکت ها، شرکت بازی سازان گرد نشین بود که برای اولین بار در ایران با برند (گرگراک) فعالیت خود را شروع کرد...
دریچه ای به دنیای بازی های محیطی از طریق گرگراک!
گرگراک همان موجودات سبز رنگ و چشم ور قلمبیدهای هستند که در دنیای آدمیزاد ها، به آن ها (آفتاب پرست) گفته می شود؛ این موجودات عاشق گنج، معما، چالش و از همه مهم تر طلا هستند. گرگراکی ها همچنین علاقه بسیاری به تحرک دارند؛ پس آن ها تصمیم گرفتند که به سراغ این دریچه خاک گرفته بیایند و بازی های محیطی دیگری همانند مافیا و خیلی از بازی های قدیمی تر را طراحی کنند و به اجرا در بیاورند...
من همان ایده های خام و ریز و درشتی بودم که در ذهن هایشان یکی پس از دیگری شکل می گرفت و پس از مدتی، بسط و گسترش پیدا می کرد... من همان انگیزهای بودم که باعث می شد آن ها بخواهند به فکر فرو بروند و تلاش خود را برای شروع تحقیقات خود بگذارند...
من، شاهدی بودم بر تمام اعمال، تعاملات، تلاش ها، شکست و نا امیدی ها و در نهایت پیروزی هایشان در این مسیر دشوار.
من همان کسی بودم که در زمان نا امیدی اجازه گسترش پیدا کردن آن حس در وجودشان را ندادم، اجازه آن که این حس شوم بخواهد بر وجودشان غلبه کند و چیره شود!
چرا که خود، بار ها و بار ها این حس را تجربه کرده بودم...
و در نهایت، تلاش هایشان بلخره پس از سال ها جواب داد؛ آن ها پیروز گشتند و من نیز.
من دریچه ای به دنیای بازی ها بودم و به کمک گرگراک توانستم دوباره جان بگیرم.
هر چند که هنوز هم این قصه ادامه دارد...
نویسنده: میویس.